مردا به بام دنيا رفته‌اند

بلا آمــــد بلا آمد دو باره   
بلا در ملک ما آمد دوباره
بلا آ مد بلای آســـــمانی
ندانم از کجا آمد دوباره   

مادرم همچنان می‌خوانَد و مصرع سوم را پيهم زمزمه می‌کند:        
”… بلا آمد بلای آسمانی …“   

پدرم می‌گويد: 
”هر بلا آسمانی نيس!“   

مادرم می‌گويد: 
”سرتو که می‌رسه هرچه زمينی می‌شه!“   

 و با سرفۀ ناتمامی، گلويش را صاف کرده گپش را پوره می‌کند:
  ”از دیر و دور است که می‌گویند، روح تفرقه و شيطانی در جانای ما درآمده …
 پشت ما دعا رفته دعا… مردم دروغ نمي‌گن که هر چهل سال بلا نازل ميشه بلا…!“   

پدر سری می‌جنباند، چنان که گويی گپ مادر را پذيرفته و باخنده می‌گويد: 
”خــانۀ ما پيش راه اژدهـــاس
  بر سر ره خانه کردن خود بلاس“

مادر به چرت فرومی‌رود.  پدر از جايش بلند می‌شود و با چشم آفتاب رادنبال می‌کند. پنجره کوچک است و پدر جلو تمام موج نوری را که به اتاق می‌تابد، می‌گيرد.
 می‌نشيند. روی گليمِ روشنايی پايش را دراز می‌کند. صدای مادر را نمی‌شنود. مادر نزديکش می‌آيد. پدر چشم از کتاب نمی‌گيرد.
 برای مادر جايی در جزيرۀ روشِنِ ميان خانه نمی‌ماند. مادر غمغم می‌کند. در چشمانش حالت سردرگمیِ هميشه‌گی نمايان‌تر می‌شود.  

مادر از اتاق برون می‌شود. آفتاب هم آرام آرام چشمش را از پنجره می‌گيرد. پدر شالش را به دور شانه می‌پيچد و کتابی را برمی‌دارد و  از خانه می‌برآید. می‌رود و می‌رود، از 

همه دور. چند زنی از کنارش می‌گذرند و به پدر  نگاهی می‌کنند. پدر به زن‌ها نگاهی نمی‌کند. 
از جوی کوچکی خيز می‌زند و کنار سنگی روبه روی آفتاب می‌نشيند و کتابش را باز می‌کند. مادر از دور می‌بيند 
که پدر بازهم در زير نور آفتاب چشمانش سوای خط‌های سياه چيز ديگری را نمی‌نگرند.   

به آيينه نگاه می‌کنم. آيينه در برابر پنجره است. پيش از آن که خودم را ببينم، تصوير پدر و مادر با وجود دوری‌ شان از یکدیگر در آينه می‌نماید. سرم را در برابر آيينه می‌گيرم. آرزوهای مادر و دردهای پدر گويی تمام فضای سرم را می‌گيرند. انگار درميان آرزوها ودردها گم می‌شوم. تصويرم نيز گم می‌شود. از دِرِ اتاق تنهايی برون می‌شوم. می‌روم. 
به قصه‌های غصه‌های دختران پير دهکده که گوش می‌دهم، تنهايی‌ام بيشتر می‌شود. 
سردی واژۀ بلا از زمزمه‌های تلخ و گرفتۀ مادرم انگار از همه جا به گوشم می آيد، به دل و جانم می وزد. اندکی به خود می‌لرزم. 
سپس، هر سو می‌نگرم و متوجه می‌شوم که سوای پدرم مردی در چهارسو به چشمم نمی‌خورد. دهکدۀ خالی از مرد.    

 می‌گويند:
”مردا به بام دنيا رفته اند!“   

 دنيا را خانۀ بزرگی می‌پنداشتم که در آن چهارپايان نيز در کنار آدميزاده به سر می‌برند، وحشتم می‌گرفت وآنگاه 
فکر می‌کردم که بامِ جهان جای بهتری است. اين پندار را که به پدرم گفته بودم، خنديده‌بود و گفته‌بود:
”دخترم، درنده هميشه چارپا نيس، بسيارش دوپاس!“   

صدای دلتنگی های مادر بلند می‌شود: 
”کاش که يک پسر هم می‌داشتم!“  
 پدرمي‌گويد:
 ”به دخترت شکر کو!“   

مادر گريه می‌کند ودر لای گريه باز هم صدايش بلند می‌شود:
”خدا د گه اولاده به مه لايق نديد!“   

پدر می‌گويد:
”دواکدی، دارو کدی، تعويذ کدی، نشد که نشد دگه … يادت رفته او روزای بمباران … 
تنها دست جدا شدۀ فرهاد را يافتند، هنوز ساعت نِوِ تحفۀ عيدی مادرش در دستش …!“   

مادر نگاه غمينش را به پدر می‌دوزد ومی‌گويد:
”خدا ببخشيش… وابه حال مادرش!“   

پدر می‌گويد: 
”خو تو شکر کوبه حال خودت … ناشکری!“   

مادر يکباره لحنش دگرگون می‌شود و به صدای بلند می‌گويد:
”شکر هزار بار شکر! …آدم به خير خود نمی‌فهمه، اگه بچه هم می‌داشتم مچم که کجا می‌بود، از دردش مه می‌سوختم …“   

مادر گپ‌های ديگری هم به گفتن دارد. سخنش را قرت می‌کند. به پدر خيره می‌شود. نگاهش کنجکاوتر می‌شود. باخود چيزی می‌گويد. 
این‌سو و آن‌سو نگاهی می‌کند. آهی می‌کشد و می‌گويد:
”دوا چه کنه ، تعويذ چه کنه … يک دل خوشی ناحقی…“   

و انگشتش زير شکم پدر را نشانه گرفته راست می‌شود و می‌گويد: 
”او چره‌یی که در اونجه خورده کار خوده کده…!“   

پدر لاحول می‌گويد. از جايش بلند می‌شود و دستش را به سوی طاقچه دراز می‌کند.   

پدر به يک پهلو افتاده و مادر می‌گريد. چره درميان دو پای پدرخورده و خون از پاچه‌های ايزارش سرکرده. پدر از درد می‌سوزد و صدايی نمی‌کشد. با دست دامن خون آلودش را محکم می‌گيرد و نمی‌گذارد که کسی زخمش را ببــيـند.   

هواپيماهای جنگی می‌روند و نرسيده به بلندی‌های بام دنيا دوباره برمی‌گردند و می‌غرند. همه فرار می‌کنند.
 جِت‌ها درسرخی آ تشين آنسوی افق بلند بام دنيا از چشم ناپديد می‌شوند. مادر در کنار پدر تنها می‌ماند و نزديک‌های شام دوتن می‌آيند. پدر را از زمين برمی‌دارند وبه شفاخانه می‌ برند.   

پدر به همه می‌گويد که چره در رانش خورده‌است. روزی که پدر رو به مادر می‌گويد: 
”از درد زخم کرده درد هر روز برهنه شدن سخت تر بود!“   

مادر خونسردانه می‌گويد:
”درد درد اس دگه…“   

پدر می‌گويد :
”تو نمی‌فهمی … مه بودم که هر روز پيش چشم زن و مرِدِ سفيد پوش لچ و برهنه می‌شدم!“   

مادر می‌گويد:”مجبور بودی از شوق نبود!“   

پدر می‌گويد:
”ايزارم پيش چشم کسی هر گز پايين نشده بود!“   

مادر می‌خندد و پدر با خشم می‌گويد :
”تو نمي‌فهمی … تو معنای درده نمی‌فهمی… خنده کو!“   

آن‌گاه فهمیدم که پدر را چه دردی رسيده است.   

پدر از طاقچه کتاب يادداشت‌هايی را که کنار قرآن، مثنوی، حافظ و شهنامه گذاشته، برميدارد. از مادر دور می‌شود. گوشه‌يی می‌نشيند و ساعت‌ها به کتابی خيره می‌ماند.   

مادر از دور صدا می‌کند:
”بس اس دگه گنس و گيج شدی!“   

پدر نگاهی می‌کند وبدون پاسخی دوباره به کتاب چشم می‌دوزد. مادر دلش آرام نمی‌گيرد، نزديک
 پدر می‌رود و می‌گويد:
” اِی چی داره که ِاِی قدر محو شدی … به مه هم بخوان که مه هم بفهمم چيس!“   

بيگاهی که پدر درکنار باغستانی قدم می‌زند، مادر کتاب يادداشت‌های پدرکلانم را می‌گيرد و می‌گويد: 
“مچم ده ِاِی چيس که تمام روِزِ خود را با ِاِی گم مي‌کنه …“   

مادرم می‌گفت:
”شام همو روزی که می‌گفتند شورش شده، جنازۀ خسرمه به خانه آوردند. کتابی را که روی شکمش زير پيرهن بسته بود، پيدا کرده‌بودند … کاغذايی هم از جيبش يافت شد که خوانا نبود…“   

شنيده بودم که پدر کلانم مرگ مرموزی داشته است. کسی می‌گفت مسموم شده، کسی می‌گفت زده شده و …  مادرم می‌گفت:
”عمِرِ خوده خورده بود!“   

مادرم به گردش پدرم در آن سوی باغ از پشت دريچه درنگی می‌کند، کتاب يادداشت‌ها را به دستم می‌دهد و می‌گويد:
”تو بخوان که چه نوشته‌س!“   

ورق می‌زنم، نمی‌فهمم کجايش را بخوانم. مادرم می‌گويد:
”بخوان هرچه پيش آمد خوش آمد!“   

صفحۀ بيستم دستنويس باز می‌شود ومی‌خوانم:
”امير وقتی از شورش به قول خودش ياغيان و باغيان و طاغيان برگشته بود، نوجوان امرد و زيبارويی را نيز با خود آورده بود. 
آن شب امير مجلس مبارکباد درباريان را زودتر رخصت می‌کند و دستور می‌دهد که نوجوان را به اتاق خاصی ببرند. نوجوان را بردند. 
آن شب، دربان امير که غوغا و فرياد نوجوان را شنيده بود، خواب ديده بود که امير فرمان داده است که بازمانده‌های قوم لوط را از دم تیغ کشند …“   

مادرم بازهم از دريچه نگاهی به برون می اندازد و می‌گويد:
”يک جای دگيشه بخوان!“   

ورق می‌زنم، ورق می‌زنم و بازهم ورق می‌زنم. در برگ صدم کتاب که خط‌ها بزرگتر و خواناتر شده اند، می‌خوانم: 
”پس از آن که امير جام زهر را به جای شربت در حلق پدرش ريخت وبر تخت جلوس کرد، زنی را که خلاف عرف پوشاکی به تن داشت به حضورش آوردند. زن را به قصد عبرت ديگران در جوالی انداختند و آن قدر چوب زدند تا بمرد. سپاهيان اميـر درب خرابات را بستند، سراينده‌گان ورقاصه‌گان را توبه 

دادند. و امير برای زنان و کنيزکانش عمارت خاصی بناکرد و نامش را حرمسرا گذاشت. 
آن‌گاه امير کاتبان و خادمان دربار را احضار کرد از ميان هفتاد تنی که به امير ماضی خدمت کرده بودند، قرعه کشيدند و ده تن از آن میان را به خدمت حرم امير گماردند. 
يکی از آن قرعه‌ها به نام من افتاد. شباشب مارا بردند و خصی کردند. دو هفته بعد مرا به حرمسرای امير بردند، تا آب حوضی را آماده کنم که کنيزکان و زنان حرمسرای امير آن جا برهنه می‌شدند وبا امير به عشرت می‌پرداختند…“   

مادرم می‌گريد و اشک‌هايش را بادستمالی پاک کرده می‌گويد:
”بچه از پدر پس نمانده …“   

دلم را که بسيار تنگی می‌گيرد، می‌گويم:
”بس اس دگه مادر … دگه نمی‌خوانم!“   

مادر هم خاموشانه چشمش را به دورها می‌دوزد.   

در روشنی چاشتگاهیِ آفتاب، اياس کوهستان‌های پامير شال سفيد روی شانۀ پدر را بلند می‌کند. مادر در کنار پدر می‌نشيند و با دست شال را روی شانۀ پدر نگهمی‌دارد. پدر بز ماده‌اش را نزديک بز قامت بلند و نری که از دهکدۀ ديگر آورده‌است، می‌برد. مادر با دست رويش را می‌پوشاند ومی‌گويد: 
”چه می‌کنی، شرمت نمي‌آيه!…“
 و بانگاه گذرايی چشمش را از بزها می‌گيرد و به افق‌ها چنان خیره می‌شود که انگار غرق رؤیاهای میان خواب و بیداری باشد.  

پدر می‌گويد:
”اِی نسل در حال گم شدن اس!“
 و به پاره های ابری که به لشکر در حال پيشروی می‌مانند، چشم می‌دوزد و زمزمه می‌کند:  

”چيزای کميابه … آدم بايد … نگهداره…“ 
چنان که انگار شعری می‌خواند.   

روز ها بعد وقتی بز می‌زايد، مادرم نوزاد را در آغوش می‌گيرد و زارزار می‌گرید.   

از تمام دهکده، غير از صدای بزها، صدای کودکی به گوش نمی‌آيد.   

می‌گويند: 
”مردا به بام دنيا رفته اند!“   





عزیزالله ایما

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s