سایۀ خدا

پدر می‌گفت: «خان محمدگل خان ارباب می‌گويد – پادشاه سايۀ خداست.» 
 دختر وقتی از دور، ديوار های قلعۀ  خان محمدگل خان ارباب را مي‌ديد؛ مي‌ترسيد. حس مي‌کرد پيوندی ويا چيزی که آدم نمي‌تواند آن را بيان کند، ميان سايۀ خدا و ديوارهای بلند قلعۀ خان وجود دارد.   

مردم – زن چهارم خان محمدگل خان ارباب را که سالی کوچک تر از فرزنِدِ زِنِ اول خان محمدگل خان ارباب بود، به خاک می‌سپردند – می‌گفتند: «خان در شبی عروسی کرده بود که همه جن‌ها و بلاها آزاد بوده اند و زن در همان شب زده شده‌است.»    

گل‌بيگم نديم و خدمتگار زن اول خان مي‌گفت که زن اول خان محمد گل خان ارباب می‌گويد: «اگر من نيز در شب اول عروسی تعويذ رِدِ بلا نمي‌داشتم، مرده بودم.»    

 زن اول خان محمدگل خان ارباب می‌گفت: «آن شب وقتی تمام وزن خان محمدگل خان ارباب با آن شکم بزرگ و 
هيکل بزرگتر از آن به رويم افتاد، آن قدر فرياد زدم که خون از گلويم پريد …»

 زن اول خان محمدگل خان ارباب به ياد می آورد و مي‌گفت: «تعويذ رِدِ بلا که هميشه در گردنم آويزان ميبود، کارش را کرد. خان پس از يک ماه وقتی ديد که پيوسته خون استفراغ می‌کنم، با دیگری عروسی کرد و مرا به حال و روز خودم گذاشت.» 
   ‌ روزِ به خاک سپاری زن چهارم خان، دخترک که همۀ دهکده را خالی يافته بود، با وسوسۀ زياد از برادرش خواست 
تا هر دو باری از کنار قلعۀ خان محمدگل خان ارباب بگذرند. هنوز در سايۀ ديواِرِ قلعه نرسيده بودند که دختر از 
سايۀ بلند ديواِرِ قلعه ترسيد. هردو فرار می‌کردند که اسِپِ سياِهِ خان از سوی قبرستان می‌آمد و راهِ شان را بست.
 دختر و برادرش خود را به ديوار فشردند و خان با اسِپِ سياهش لحظه‌يی در چشمان زيبا و معصوم دخترک درنگ کرد. دخترک در حالی که خود را بيشتر به ديوار می‌فشرد،‌چشمانش را به زمين پا های اسپ دوخته بود. اسِپِ خان محمدگل خان ارباب از تنگراِهِ ميان قلعه و باغ گذشت. پس از چندی، پدر دختر پوشاک پاک و سفيدی ميپوشيد و روز ها هم در خانه مي‌بود و مردم مي‌گفتندش: « ناظر دهقانان خان محمد گل خان ارباب.»  

پدر به دختر می‌گفت: «هوش کنی که از نزديک آن ديوار ها نگذری!»
 دختر با وجود ترسی، وسوسه‌يی نيز در دل داشت که چرا ديگران مي‌توانند از کنار ديوارهای قلعۀ خان محمدگل خان ارباب بگذرند و پدرم پيوسته به من می‌گويد: «هوش کنی که از کنار آن ديوار ها نگذری!»        
روزی که ظاهراً تمام مردم دهکده ماتم گرفته بودند، دختر، پدرش را برای بار اول در روز روشن با مادرش نشسته در خانه ديده بود. آن روز دهقانان ديگر نيز در دامنۀ قبرستان گرد آمده بودند. نيمه‌های روز، برادر ده سالۀ دختر – که سه سال خورد تر از او بود و هر روز با کودکان ديگر از بام تا شام فرياد مي‌زد تا خيل گنجشکان و پرنده‌گان را از چيدن دانه‌های شاليزاران باز دارد، تا در پاياِنِ هر ماه دو سير غلۀ مزِدِ فريادهايش رابه دست آورد – نيز به خانه بر گشته بود.    

 برادر دختر نيز ديگر فرياد هايش را نمی‌فروخت.   

شبی که ديوارهای بلنِدِ قلعه سايه نداشت، دختر نه از کنار ديوار، بل‌که از ميان درِ بزرگ قلعۀ خان محمد گل خان ارباب با دهل و سرنا و ساز و آواز گذشت.   

دراتاِقِ کلان خواِبِ خان محمدگل خان ارباب، زنان رقص کنان پرده از روی دخترک گرفتند و رفتند. چشم دختر به عکس بزرگی که خان آن را  سايۀ خدا می‌گفت و در ديوار روبه‌رويش آويخته شده‌بود، افتاد. خان محمدگل خان ارباب هرچه کرد که پوشاک دختر را از تنش جدا کند، نشد. گويی روح   از تنِ دخترک جدا می‌شد و پوشاک نه. خان ديد که دختر به عکس بزرگ سايۀ خدا چشم دوخته است، پرده به روی عکس بزرگ سايه خدا افگند. ديد، دختر هنوز هم چشمش را از پردۀ روی عکس سايۀ خدا برنمی‌دارد. خان محمدگل خان چراغ را خاموش کرد. درنگی سکوت گنگی بر اتاق چيره شد. ناگهان دخترک فرياد زد. باز و بازهم چنان بلند فرياد زد که انگار صدايش همۀ چراغ های تاريک قلعه را روشکرد. خان محمد گل خان ارباب چراغِ نیمه‌روشنِ اتاق را روشن کرد و آنگاه بلند تر از دختر فرياد زد.   

 همۀ چراغ های قلعه دوباره به تاريکی پيوستند.   

عزیزالله ایما

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s