وقتی گفتند:
«مردان بايد بروند!»
پسرکم نگاه تلخی کرد، دخترم دستم رامحكم گرفت و زنم گفت:
«برو، ما به دنبالت می آييم!»
شبانگاه قاچاقچیان ما را در ميان صندوقهای کلانی بستند و سحرگاه، نزديك آن جنگل بزرگ، کنار دريا، از کشتی پياده شديم. همه چنان تند از جا جسته و ناپديد شدند که پنداری از واپسين بند رسته باشند.
من با سر و سيمای پريشان و با دلهرۀ فراوان، نگاه های بيگانه و زنندهيی را تحمل کرده، ساعتها چشم به راه آمدن کشتی ديگری از آن سوی درياها ماندم.
دريا طوفانی بود.
تمام روز به آبی آبها چشم دوخته بودم. رهگذران شادی، گاه تنها، گاه با آدمی و گاه با سگی از کنارم میگذشتند.شگفتا که درهمه گذرگاههای ساحلی، سگها فقط به روی من ميجفيدند و چنان خشمآلوده می غريدند که اگر دستی بازِشان نمی داشت، بدون شك مرا میدريدند.
شامگاهان آژيرهايی بلند شدند. به سوی کشتیهايی که به ساحل موجها نزديك شده بودند، دويدم. کشتیها در ساحل ايستادند، گويی نعشهايی را به زمين میگذاشتند.
تندتر دويدم، در ميان چهره های به خواب رفته، پنداشتم:
دستمال زنم را دور زنخش بسته اند. چشمان پسرم باز است و دخترم هنوز دستش به سويی دراز است.
گويی فريادی از گلويم بلند شد که چشمها، نگران و خيره به سويم دَور زدند. پُليسها، با زبانی که نمیدانم چه زبانی بلند صدا کردند.
جیبهایم را جُستند و دستهايم را بستند.
در فرودترين اتاق کشتی که روشنتر از گور و بزرگتر از تابوت بود، قفلم کردند.
کشتی از جا جنبيد و انگار به سوی موجهای دريا راه می پيمود.
دريا هنوز هم طوفانی بود.
■
عزیزالله ایما