اژدهایی دهن باز کردهاست
ما را میبلعد
در جهان شمارهها
ما را که شمارهیی نیست
میایستیم
در صفِ سومین دنیایی که صف به صف در انتظار مردن ایستادهاند.
نقشهها نقش به خون
چه ساده دلانه باور کردهایم
جنگجویانِ رفته از جنگ
هرگز برنمیگردند!
در سفرِ کوتاهی
دیدم
برایدن سوارِ اسپ سپیدی
نارنجستانهای مشرق را میپیماید
مکناتن تفنگچۀ قاتلش را به ملای کوری میسپارد
اینسوی خطِ خونخوار
رؤیای فرمانروایان را
دستِ درازِ دیورند
پیوسته میآشوبد.
سالها «مسخ» کافکا را باور نمیکردم
در «خرابات» الیوت خوابم میبرد
شبی از شبها
لشکری را دیدم
در گریز از خواب اصحاب کهف.
در قصههای مادرکلانم
گاه آدمها یکشبه الاغ میشوند و گاه زاغ و بوف کور.
در گورستانهای شمال
باد
صدای زنانی را
از دهان مترجمی
به گوش سربازانی میبرد که از سرزمینِ نیچه آمدهاند
و آرامشِ گورستانهای نزدیکِ آتشکدههای زرتشترای بلخی را پاس میدارند:
خدایا!
!Oh mein Gott
سربازی:
Aber wissen sie denn nicht
?dass Gott in ihrem Land tot ist
مگر اینها نمیدانند
که خدا در سرزمین شان مردهاست؟
عزیزالله ایما