ای خاکی که نخواسته دور شدم از تو
ای زمینِ آلوده به اشکهای کودکیم!
آنی که خونِ گرمِ جوانیم را ریخت
هنوز هجای آزادی بر لب دارد
آن مفسرِ بزرگِ آیاتِ ویرانی
خانهآبادی که از ویرانه میگریزد.
دریغا!
درختهای کهنسالِ کنارِ خیابان را بریدند*
من در زخمهای آنها
قصۀ کوتاه تاریخی را میخواندم
تاریخی که فقط گلولهها رأی میدادند
در میدانِ کلانِ مردمسالاری
پشتِ دیوارهای شکستۀ شورا و دارالامان.
گوشهایم باز اند
صدای زوزههای شب را خوب میدانم
در جرگۀ گرگان
پیوسته از مظلومیتِ گوسپندان سخن میرانند.
عزیزالله ایما
*روزی که درختهای خیابان دارالامان را بریدند.