قصۀ کوتاه

ای خاکی که نخواسته دور شدم از تو
ای زمینِ آلوده به اشک‌های کودکی‌م!
آنی که خونِ گرمِ جوانی‌م را ریخت
هنوز هجای آزادی بر لب دارد
آن مفسرِ بزرگِ آیاتِ ویرانی
خانه‌آبادی که از ویرانه می‌گریزد.

دریغا!
درخت‌های کهنسالِ کنارِ خیابان را بریدند*
من در زخم‌های آن‌ها
قصۀ کوتاه تاریخی را می‌خواندم
تاریخی که فقط گلوله‌ها رأی می‌دادند
در میدانِ کلانِ مردمسالاری
پشتِ دیوارهای شکستۀ شورا و دارالامان.

گوش‌هایم باز اند
صدای زوزه‌های شب را خوب می‌دانم
در جرگۀ گرگان
پیوسته از مظلومیتِ گوسپندان سخن می‌رانند.

عزیزالله ایما

*روزی که درخت‌های خیابان دارالامان را بریدند.

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s