آنجا در آن سوى خاک
حسِ آزادی میکردم
– حتا آندم که زرهپوشهای ارتش بیگانه از کنارم میگذشتند –
لبخند را فراموش نمیکردم
و حسرتی را در چشمانِ عسکر و افسرِ اسیرِ ماشیندارِ آمادۀ آتش
میخواندم.
اینجا درین گوشۀ خاک
– صدای پای سربازِ هیچ ارتشی را نمیشنوم –
حس آزادی نمیکنم
و چشمانِ دریاییِ دوستی
روایتِ حسرتی را در چشمانم میخواند.
آن بالاها
خدایان خاک
سرود سرنوشت میسرایند
با دریغی در آغاز:
««آه اگر آدمی آزاد باشد!
عزیزالله ایما